حکایت 1
 

حکایت تخته سنگِ وسطِ جادّه !

در زمانهای گذشته ، حاکم جديد شهر که مرد عاقل و فهمیده ای بود ، تخته سنگی را در وسط جادّه قرار داد و برای اینکه عکس العمل مردم را ببیند ، خودش را جائی مخفی کرد.

 بعضی از بازرگانان و ندیمانِ ثروتمندِ حاکمِ قبلی ، بی تفاوت از کنار تخته سنگ می گذشتند. بسیاری هم غُرولُند می کردند که این چه شهری است که نظم ندارد.حاکم این شهر عجب مرد بی عرضه ای است و ...

با وجود این هیچکس تخته سنگ را از وسط راه بر نمی داشت. نزدیک غروب یک روستائی که پُشتش بار میوه و سبزیجات بود به نزدیک سنگ رسید. بارهایش را زمین گذاشت و با هرزحمتی بود تخته سنگ رااز وسط جادّه برداشت وآنرا کناری قرار داد. ناگهان کیسه ای را دید که زیرِتخته سنگ قرارداده شده بود. کیسه را باز کرد و داخل آن سکّه های طلا و یک یادداشت پیدا کرد. درآن یادداشت نوشته شده بود:

هرسدّ و مانعی می تواند یک شانس برای تغيير زندگی انسان باشد.

به نقل از سر رسید نامه موسّسه موفقیت
 
     
 
     
حکایت 2
 

طالب دیدار با خدا !

مردی در جستجوی فرزانگی ، تصمیم گرفت به فراز کوه ها برود ، چون به او گفته بودند هر دو سال یکبار ، خداوند در آن جا ظاهر می شود .

در سال اوّل ، هر خوردنی ای که در آن سرزمین یافت می شد ، خورد . سرانجام ذخیره غذائی آن مکان تمام شد و مجبور گردید به شهر باز گردد .

مـرد شِکـوه و شکایت داشت کـه : خـداوند عـادل نیست ! نمی دانست مـن یک سـال تمام برای شنیدن ِندایش صبر کرده ام ؟ من گرسنه بودم و مجبور شدم به شهر باز گردم .

در آن لحظه فرشته ای ظاهر شد و گفت : خداوند بسیار مایل بود با تو صحبت کند . یکسال تمام تو را تغذیه کرد . امیدوار بودبعد از آن خودت غذای خودت را تولید کنی . امّا تو چه کاشتی ؟ اگر یک مرد نتواند در مکانِ زندگی اش ثمره ای برویاند ، آماده سخن گفتن با خداوند نیست .

                                                                                                                    مکتوب ، اثر پائولو کوئیلو ص 74
 
     
 
     
حکایت چهارم
 
 
     
 
     
حکایت پنجم 
 
 
     
 
     
حکایت 3
 
حکایت دخترِ خدمتکار و مردِ باربَر!
جهت دریافت فایل اینجا را  کلیک کنید
 
     
 
     
حکایت ششم 
 
 
     
 
نقشه سایت